قهرمانان بر ترسهایشان غلبه میکنند؛ قهرمانان به فراتر از خود مینگرند؛ قهرمانان دنیا را نجات میدهند؛ گاه با قدرتهای جادویی؛ و گاه بدون جادو، بدون شنل، بدون نقاب؛ قهرمانان بینقاب: قصّههای واقعی از قهرمانهای واقعی، برگرفته از Humans of New York کاری از غزل سرمد و نوید توکّلی
…
continue reading

1
قهرمان 66 و 67: مبارز تسلیمناپذیر، قهرمان جارو به دست، و پایان
8:54
8:54
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:54قهرمان شصتوششم، مبارز تسلیمناپذیر: چند سال پیش توی یه هتل تو اورلاندو شیفتِ شب بودم؛ از اون هتلای درب و داغون و ارزون. اونجا کار میکردم و همونجا هم زندگی میکردیم. قهرمان شصتوهفتم، قهرمان جارو به دست: بیست و یک سالم بود که فیلیپین رو ترک کردم. پدرم تازه فوت کرده بود و ما یه خانواده بزرگ بودیم، ولی هیشکی نبود که خرج ما رو بده. تو شهرمون هم کار…
…
continue reading

1
قهرمان 64 و 65: دانشجوی هاروارد و جوانا در طهران
7:32
7:32
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
7:32قهرمان شصتوچهارم، دانشجوی هاروارد: محله ما نزدیک دانشگاه هاروارد بود. نوجوون که بودم تو میدون هاروارد اسکیتبرد سواری میکردم. ولی هیچوقت حس نکردم به اونجا تعلق دارم. چون تو خانواده من به تحصیلات اهمیتی نمیدادن. قهرمان شصتوپنجم، جوانا در طهران: وقتی ۱۹ سالم بود کنکور دادم. میخواستم وارد رشته مهندسی بشم، ولی بلافاصله بعد از امتحان فهمیده بو…
…
continue reading

1
قهرمان 62 و 63: بابای من و برادرم و تریسی
8:08
8:08
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:08قهرمان شصتودوم، بابای من و برادرم: از زمانی که یادم میاد خانواده من این بوده: من، پدرم و برادرم. ما میدونستیم که بابا، پدرِ واقعی برادرم نیست ولی درموردش حرف نمیزدیم، حتی بهش فکرم نمیکردیم. قهرمان شصتوسوم، مادرم و تریسی: قبل از فوتش به بابا گفت که دلش میخواد بابا دوباره عاشق بشه. گفت: «من یه زن خیلی خوب برات پیدا میکنم. کسی که دخترامو دوست …
…
continue reading

1
قهرمان 58، 59، 60، 61: پناهجویان و قهرمانان در یونان
9:16
9:16
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
9:16قهرمان پنجاهوهشتم، پناهجوی فداکار: خیلی از ما وقتی قایقو دیدیم میخواستیم برگردیم، ولی قاچاقچی گفت اگه منصرف بشیم پولمونو برنمیگردونه. اینه که چارهای جز ادامه سفر نداشتیم. قهرمان پنجاهونهم، نانوای لبنانی در یونان: پدرم کشاورز بود و ما هشت تا بچه بودیم. هیچوقت به اندازه کافی غذا نداشتیم، به همین خاطر پونزده سالم که بود رفتم استرالیا. چهل روز…
…
continue reading
قهرمان پنجاهوپنجم؛ پدر، همبازی، بااراده: وقتی بچهدار شدیم، احساس کردم فرصت جوونیکردن رو از دست دادم. این بود که آخر هفتهها میرفتم بیرون و تا دیروقت خوش میگذروندم. قهرمان پنجاهوششم؛ پدر، پزشک، طرفدار: وقتی بچه بودم خیلی دوست داشتم برم مطب بابا. بابا روپوش سفید میپوشید و چارت پزشکی دستش میگرفت و مردم برای قدردانی، کیسههای بادوم و پیاز میاو…
…
continue reading
قهرمان پنجاهوسوم، ماری، فرشته نجات: آدم انتظار یه دونه رو داره و بر همون اساس برنامهریزی میکنه. بنابراین، وقتی فهمیدیم قراره دوقلو داشته باشیم حسابی شوکه شدیم. قهرمان پنجاهودوم، اریک: درست مثل صحنههای کلیشهای فیلمها، ما رو ترک کرد. با هم رفته بودیم رختشویی، بابا ماشینو برداشت که بره برامون ناهار بگیره و هرگز برنگشت.…
…
continue reading

1
قهرمان 51 و 52: همیشه همراه و دوستِ دومتریِ من
7:52
7:52
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
7:52قهرمان پنجاهویکم، همیشه همراه: تشخیص دکترا «اختلال گُنگی انتخابی» بود. من در حضور آدمای دیگه آنقدر دچار اضطراب میشدم که از نظر فیزیکی قادر به حرف زدن نبودم. قهرمان پنجاهودوم، دوستِ دومتریِ من: پدرم، با وجود دو متر قد و هیکل بزرگ، خیلی آدم مهربون و ملایمیه. موزیک خیلی دوست داره و یادم نمیاد تا حالا داد زده باشه.…
…
continue reading

1
قهرمان 48، 49 و 50: زندانی، مأموران پلیس برلین و افشاکننده حقایق
8:59
8:59
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:59قهرمان چهلوهشتم، زندانی زندان فدرال: من اینجا تو زندان کلی برنامه سازماندهی کردهام. یکی از کلاسایی که ترتیب دادم اسمش اینه: والدینِ خلاق. قهرمان چهلونهم، مأموران پلیس برلین: ما پلیسیم. چند سال پیش داشتیم واحد کلانتریمونو تمیز میکردیم که یه جعبهی قدیمی بزرگ پیدا کردیم. قهرمان پنجاهم، افشاکننده حقایق: اون زمان که پسرم آدیتیا به دنیا اومد، این…
…
continue reading

1
قهرمان 46 و 47: مهاجرانی از ویتنام و افغانستان
8:22
8:22
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:22قهرمان چهلوششم، مامان، مهاجر سختکوش: مامان هیچوقت درمورد زندگیش تو ویتنام حرف نمیزد. تنها موقعی که بهش اصرار کردم توضیح بده، وقتی بود که تو دبیرستان باید شجرهنامهمونو میکشیدیم، و من ازش خواستم درمورد گذشتهاش برام بگه. قهرمان چهلوهفتم، پدرومادر شجاع من: والدین من تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودن که شوروی به افغانستان حمله کرد. پدرم فیز…
…
continue reading

1
قهرمان 44 و 45: نجاتدهندگانی از رواندا
8:00
8:00
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:00قهرمان چهلوچهارم، پدرومادر نجاتدهنده: وقتی نسلکشی شروع شد، پدر و مادرم همسایههای توتسیمونو آوردن تو خونه و قایمشون کردن. اونا هفت نفر بودن. قهرمان چهلوپنجم، پدرروحانی نجاتدهنده: اولین روزی که کشتار شروع شد، توتسیها به کلیسای من پناه آوردن. اولین گروه، صبح زود رسیدن؛ از ترس میلرزیدن و نمیتونستن حرف بزنن. فقط میگفتن: «ما رو قایم کنید. ما ر…
…
continue reading

1
نسلکشی رواندا و مغازهداران نجاتدهنده
8:20
8:20
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:20مقدمه: شب شیشم آوریل سال ۱۹۹۴، هواپیمای حامل رئیس جمهور وقت رواندا مورد هدف قرار گرفت و هواپیما سقوط کرد. همین موضوع بهانهای شد برای جنگ داخلی رواندا و نسلکشی گسترده گروه اقلیت توتسی توسط گروه حاکم هوتو. قهرمان چهلوسوم، مغازه داران نجاتدهنده: تو اون دوره نسلکشی، من و شوهرم مغازه دار بودیم. همه میدونستن که ما رابطه خوبی با توتسیها داریم…
…
continue reading

1
قهرمان 41 و 42: برادر جدیدم و خواهر بزرگه
9:12
9:12
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
9:12قهرمان چهلویکم، من و برادر جدیدم: وقتی یه گوینده خبر محلی کلیهاش رو به همسرِ رئیسم اهدا کرد، این خبر حسابی تو شهر پخش شد و باعث شد چیزای بیشتری درمورد اهدای کلیه بفهمم. قهرمان چهلودوم، خواهر بزرگه: اونا یه زوج مسن اهل لوئیزیانا بودن، که خیلی مسألهدار بودن؛ اون قدری که حتی تو ایالت خودشون صلاحیتشون برای فرزندپذیری تائید نشده بود.…
…
continue reading

1
قهرمان 38، 39 و 40: خانم هانت، اُووِن، و مشاوری از اوکراین
8:17
8:17
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:17قهرمان سیوهشتم، خانم هانت: در ظاهر همهچی خوب بود. من دانشآموزِ ممتاز بودم و تو همه برنامهها شرکت میکردم. ورزش، موسیقی، هرچی فکرشو بکنید. قهرمان سیونهم، اوُوِن: اوون تا حالا سه بار قلبشو جراحی کرده، بنابراین بخش زیادی از عمرِ ده سالهشو تو بیمارستان گذرونده. قهرمان چهلم، مشاوری از اوکراین: پونزده سالم که بود، سه تا پسر بهم تجاوز کردن. من اون…
…
continue reading

1
قهرمان 36 و 37: زن آهنین و انساندوستی از سودان
8:24
8:24
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:24قهرمان سیوششم، زن آهنین: ۱۵ سالم بود که بابام خودکشی کرد. مطمئنم این تجربه برای مامانم خیلی سخت و دردناک بوده، ولی یه جورایی تونست از پسش بر بیاد. قهرمان سیوهفتم، انساندوستی از سودان جنوبی: ارتش دستورِ جمعآوری نیرو داد بود. من کوچیکترین عضو خانواده بودم، برای همینم خانوادم منو انتخاب کردن، درحالیکه هفتهشت سالم بیشتر نبود.…
…
continue reading

1
قهرمان 34 و 35: مادرم از آن سوی کره زمین و بابای مشوق
8:42
8:42
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:42قهرمان سیوچهارم، مادرم از آن سوی کرهی زمین: اوایل دهه ۹۰ چین تازه محدودیتهای فرزند پذیری توسط خارجیها رو کم کرده بود. اونم همراه هشت تا خانواده دیگه رفت چین. قهرمان سیوپنجم، بابای مشوق: مامانم یه نامه خطاب به دولت چین نوشت و توضیح داد که چطور مردی که از دست و پا فلجه میتونه پدر خوبی باشه.על ידי PersianBMS
…
continue reading

1
قهرمان 32 و 33: دکتر نلسون و پزشک بخش اطفال در مرکز سرطان
7:45
7:45
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
7:45قهرمان سیودوم، دکتر نلسون: پدر و مادر من به امید پیشرفت ما بچهها به امریکا مهاجرت کردن. بنابراین ادامه تحصیل ما براشون خیلی مهم بود و همیشه بهم میگفتن: «تو باید دکتر بشی.» قهرمان سیوسوم، پزشک بخش اطفال در مرکز سرطان: اگه یک درصد امید به درمانی باشه، ارزش امتحان کردن رو داره. حتی اگه هیچکس نخواد امتحانش کنه، من این کارو میکنم.…
…
continue reading
قهرمان سیام، بابابزرگ و نجاتدهندهاش: من از بچگی با مامان بزرگم زندگی میکردم. اون با هر چیز کوچیکی به هم میریخت و دعوام میکرد. بابابزرگ جیمز نمیتونست تو این قضیه دخالت کنه، چون بابابزرگ واقعیم نبود... قهرمان سیویکم، تکیهگاه: کارل از همون اول تو زندگیم حضور داشت. با این که پدرِ تنی من نبود، اسمش توی شناسنامهام بود. اونم به مواد اعتیاد د…
…
continue reading

1
قهرمان 27، 28 و 29: معلم زندگی، همدل، و خانم مهفود
8:27
8:27
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:27قهرمان بیستوهفتم، معلم زندگی: ما کُردیم. خانواده من سال ۱۹۸۹ مهاجرت کردن به آلمان و خوب مجبور شدیم از صفر شروع کنیم. قهرمان بیستوهشتم، همدل: همسرم در مقابل همه با همدلی عمل میکنه. یعنی سعی میکنه خودشو به جای طرف مقابل بذاره و احساسِ اون فرد رو درک کنه. قهرمان بیستونهم، خانم مهفود: اول بعضی از رفتاراش تغییر کرد، مثلا گاهی وسط حرف زدن خوابش م…
…
continue reading

1
قهرمان 24، 25 و 26: بهترین پرستار، عاشقی از ایران و مهاجران
11:02
11:02
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
11:02قهرمان بیست وچهارم، بهترین پرستار از پاکستان: تازه ازدواج کرده بودیم که من سل گرفتم و تمام بدنم پر از تاول شد. قهرمان بیستوششم، عاشقی از ایران: همسرم سرطان ریه داره، تا الانم کلی وزن کم کرده. چون هوای تمیز براش خوبه، خونهمونو عوض کردیم و رفتیم شمال، و یه خونه نزدیک دریا گرفتیم. قهرمان بیستوپنجم، مهاجران: قبل از این که من به دنیا بیام، بارها …
…
continue reading
قهرمان بیستودوم، جانبخش تا مغز استخوان: وسط راه خواهش کردم بابا ماشینو نگه داره تا یه نوشیدنی بخرم. بعد رفتم صندلی عقب نشستم تا برای برادرم کتاب بخونم. همین قضیه جون منو نجات داد. قهرمان بیستوسوم، لارکین: لارکین با همسرش کیتی تو کلاس شرکت میکرد و من فورا مجذوبشون شدم. اونا به وضوح آدمای خیلی خوبی بودن.…
…
continue reading

1
قهرمان 19 و 20 و 21: رویاپردازانی از مصر، امریکا و غنا
9:26
9:26
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
9:26قهرمان نوزدهم، رویاپردازی از قاهره: همیشه آرزو داشتم برم دانشگاه، ولی بلافاصله بعد از تموم شدن دبیرستان ازدواج کردم و خیلی زود بچهدار شدیم. قهرمان بیستم، زنی که روحش را پس گرفت: پدرم خیلی روی مامان حساس بود. از روابط مامان با همکاراش خوشش نمیاومد. ولی به جای حل مشکل یا حتی ترک کردنش، تصمیم گرفت بدبختش کنه. قهرمان بیستویکم، گوشسپارندگانی از غنا:…
…
continue reading

1
قهرمان 17 و 18: فرشته نگهبان من و پیامآور آرامش
8:36
8:36
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:36قهرمان هفدهم، فرشته نگهبان من: بارها خطر از بیخ گوشش رد شده بود. یه بار توی اسکی تو دمای زیر صفر گم شد. یه بار دیگه موقع چتربازی جای اشتباهی فرود اومده بود و تو یه درخت گیر کرده بود قهرمان هجدهم، پیامآورِ آرامش: مامانو جراحی کردن و متوجه شدن سرطان تمام بدنش رو گرفته، اما حتی اون موقع هم تسلیم نشد و قول داد که دست از مبارزه برنداره. این مبارزه خیل…
…
continue reading

1
قهرمان 15 و 16: خانواده تیمبلین و خانواده رودین
8:43
8:43
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:43قهرمان پانزدهم، خانواده تیمبلین: پدر و مادرم از ویتنام پناهنده شده بودن امریکا. یه کم بعد از به دنیا اومدنم، مادرم کاری به عنوان خدمتکار پیدا کرد، ولی از اینکه باید منو بسپاره به کس دیگه خیلی ناراحت بود قهرمان شانزدهم، خانواده رودین: من اهل گامبیا هستم. چون تو دوران دبیرستان تو یه کنفرانس سازمان ملل شرکت کرده بودم، ویزای امریکا رو داشتم و فکر می…
…
continue reading
قهرمان سیزدهم، بنِ: سال دوم دانشگاه بودم که بیماریام شروع شد. اون زمان «بنِ» تو یه شهر دیگه زندگی میکرد، ولی آخر هفتهها تا شهر ما میاومد که از من مراقبت کنه. وقتی پیشم بود، مدام با خودم فکر میکردم: حقش نیست اینجا باشه قهرمان چهاردهم، کِلِر: سال اول دانشگاه بودم که با کلر آشنا شدم. اون اولین دختری بود که باهاش قرار گذاشتم. قبلا بارها دلبسته شده…
…
continue reading

1
قهرمان 11 و 12: مامان جنگنده و اوما
7:47
7:47
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
7:47قهرمان یازدهم، مامان جنگنده: مادر من اهل خطر کردن نبود، باور کنید. از اون آدمایی نبود که از هواپیما میپرن یا از این جور کارا میکنن. حتی از عنکبوت وحشت داشت قهرمان دوازدهم، اوما: فقط هفت سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدن. به همین خاطر، مادربزرگ تنها موجود ثابت زندگیام بودעל ידי PersianBMS
…
continue reading

1
قهرمان 9 و 10: بزرگترین نعمت و افتخار و بهترین خانوادهی دنیا
8:19
8:19
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:19قهرمان نهم، پدرم، بزرگترین نعمت و افتخار: مامان و بابا از هجده سالگی عاشق هم بودن. همیشه همدیگه رو بغل میکردن، میبوسیدن یا تو آشپزخونه با هم میرقصیدن... قهرمان دهم، بهترین خانوادهی دنیا: پدر و مادرم، مثل همه مردم پورتوریکو، این ذهنیت رو داشتن که خانواده از همه چی مهمترهעל ידי PersianBMS
…
continue reading

1
قهرمان 7 و 8: خواهر کوچولو و برادرم، برایان
8:25
8:25
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:25قهرمان هفتم، خواهر کوچولو: وقتی تو بیمارستان به هوش اومدم، اولین کسی که دیدم خواهرم اِلیا بود. قهرمان هشتم، برادرم برایان: قسمت اعظم ارتباط اجتماعی من با برادر بزرگترم برایان بود. رابطه ما یه رابطه خواهر،برادری معمولی بود. حتی همدیگه رو اذیت و با هم دعوا میکردیمעל ידי PersianBMS
…
continue reading

1
قهرمان 5 و 6: کمککننده ناشناس و خانم افینگِر
8:44
8:44
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:44قهرمان پنجم، کمککننده ناشناس: مادر واقعیام تو سن پایین صاحب سه تا بچه شده بود و نمیتونست از عهده بزرگ کردنمون بر بیاد، به همین خاطر، همه ما رو داد به خالهمون و ما رو ول کرد و رفت قهرمان ششم، خانم افینگِر: اسم محلهمون رو گذاشته بودم مثلث برمودا، چون خیلی از بچههای بااستعداد عمرشون رو تو اون محله هدر دادن. هر سه تا خواهر و برادر بزرگترم تر…
…
continue reading
قهرمان سوم، بابای عاشق: بابا پنج تا دختر داشت. هر وقت از یه سفر کاری برمیگشت، همهمون صف میکشیدیم تا ببوسیمش. ولی بابا همیشه اول از همه مادرمو میبوسید قهرمان چهارم: دولورس: من فقط یه بچه بودم، اهل یه شهر کوچیک تو مونتانا. ولی فکر میکردم خیلی حالیمه. برای همین با پدرم به اختلاف خوردم و نتیجهاش این شد که تو نیروی هوایی ثبتنام کردم.…
…
continue reading

1
قهرمان 1 و 2: مامان قوی و خانم ریپلی
8:19
8:19
נגן מאוחר יותר
נגן מאוחר יותר
רשימות
לייק
אהבתי
8:19قهرمان اول، مامان قوی: بابا میتونست خیلی مهربون باشه. حداقل یکی دو هفته در ماه. ولی بعد داروهای مسکناش تموم میشد و همهچی حسابی بههم میریخت. قهرمان دوم، خانم ریپلی: سرپرستی موقت من و برادرم، وقتی کوچیک بودیم، به خونوادههای مختلف داده شد. برادرم خوششانس بود، چون سرپرستیاش به خانواده ریپلی رسید.…
…
continue reading